ناگفته‌های یک بانو

شاید اینجا تنها جاییه که میتونم بلند بلند فکر کنم...

قَسَم بِه روزی که ،دلَت را می شکنند
و جز خدایَت مرهمی نخواهی یافت.

قَسَم بِه روزی که ،دلَت را می شکنند
و جز خدایَت مرهمی نخواهی یافت.

بعد از دوسال این قصه به پایان رسید.

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

از یه جایی به بعد دیگه نباید باشی ، موندن و ادامه دادن یکسری رابطه ها به جز نابود کردن خودت چیزی برات ندارن
همیشه باید یکم منطق کنار احساس عاشقی باشه .اگه فقط باعشق بری جلو به خودت بیایی میبینی که همه چی حتی خودتم باختی... با اینکه همه گفتن اون ادم مناسبی نیست اما با عشق ادامه دادم شاید که عشق معجزه کرد اما وقتی به خودم اومدم حس کردم احساسم زنده زنده داره با دستاش توی خاک دفن میشه .
نمیدونم چی باید بنویسم که بتونه حالم توصیف کنه نمیدونم کلمه ای واسه حالم پیدا میکنم یا نه... اما ناراحت نیستم یه جور حس خنثی بودن دارم امروز نماز شکر خوندم بخاطر این اتفاق (شاید بنظر) تلخ!
من از تنها شدن و تنها موندن هیچ ترسی ندارم چون همیشه بنظرم آدمای "تنها" خیلی قوی ترن که میتونن بدون وابستگی به کسی و چیزی زندگی کنن و خودشون حال خودشون خوب کنن...
تنها کلمه ای که میتونه جای تورو برام پر کنه "خوشبختیه"....
آره من بدون تو هم میتونم خوشبخت باشم...
برای خوشبختیم جز خودم و خانوادم و خدا به هیچکس احتیاج ندارم...

  • بانوی شرقی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی