ناگفته‌های یک بانو

شاید اینجا تنها جاییه که میتونم بلند بلند فکر کنم...

قَسَم بِه روزی که ،دلَت را می شکنند
و جز خدایَت مرهمی نخواهی یافت.

قَسَم بِه روزی که ،دلَت را می شکنند
و جز خدایَت مرهمی نخواهی یافت.

داستانهای منو مهمونی

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ب.ظ

دوستام و به خصوص مامان بابام بهم میگن تو حرفام خیلی قربون صدقه میرم 🌸🌻من عادت دارم به کسایی که دوسشون دارم یاد اوری میکنم که چقدر برام مهم اند و چقدر خوشحالم از اینکه توی زندگیمن 😊مگه چقدر قراره زندگی کنیم که باید این حرفارو از هم دریغ کنیم؟؟🌍❤

پ.ن: روز پدر بود و منم استاد سورپرایز کردن😁دیروز هزاربار تو تلوزیون تبریک گفت و همه به پدرا کادو 🎉🎁 دادن کلی حس و حال خوب داشتن ولی من سکوت کردم آخر شب که شد دیدم با نگاه نا امیدانه نگام میکنه کلی قربون صدقش رفتم و چیزی که مدتها میخواست بخره اما هی تنبلی میکرد رو از قبل براش خریده بودم بهش کادو دادم (کیف پول خوشگل و دلبر❤👌) بابام جا خورد و خنده اش گرفت و گف پولاش کو پس؟؟!! 😅😅😅😅 گفتم پولا توشو دادم کیف شو خریدم😁😍🌸

بلهههه اینجوری دیشب رو خاطره ساز کردم😊 شما چه کردین؟

 

 

 

امروز اومدم مهمونی اونجام مهمون بود مهمون تو مهمونی شد!😂  منم ذوق مرگ مهمونی بودم داشتم باهمه دست میدادم و روبوسی میکردم و تبریک میگفتم اشتباها اون وسط به یکی از آقایونم دست دادم😅🙈 بعد مامانم تو آشپزخونه بهم گفت عه چرا دست دادی منم گفتم خو مگه نامحرم بود؟؟؟؟؟؟🤔🤔 بعدم اون دستش دراز کرد منم دست دادم😂
البته خداروشکر نامحرم نبود مامانم فاز مذهب بیش از حد برداشتع بود
چون از فامیلای دور بودن گف لازم نبود دست بدی حالا تو فکر اینم که خوبه ماچش نکردم 😍😂 و اینکه برم بهش بگم دستمو پس بده😁😑

  • بانوی شرقی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی